آداب سفر

یامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله و سلم با گروهى به مسافرت رفته بودند، در بین سفر فرمودند تا گوسفندى را ذبح کرده از آن غذا تهیه کنند.
یکى از آنها گفت : من ذبح کردن گوسفند را به عهده مى گیرم .
دیگرى گفت : پوست کندن آن را من انجام مى دهم .
سومى قطعه قطعه کردن او را پذیرفت .
و چهارمى پختن و آماده کردن آن را به عهده گرفت .
حضرت فرمودند: من هم هیزم جمع مى کنم .
عرض کردند: یا رسول الله ! این کار را نیز ما انجام مى دهیم .
حضرت فرمودند: مى دانم که شما مى توانید این کار را انجام دهید ولى خداوند از کسى که با رفقاى خویش همسفر بوده و براى خود امتیازى قایل شود، راضى نیست . سپس حضرت برخاست و به جمع آورى هیزم پرداخت.
(آرى این است اخلاق کریمه .)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری

روئیدن رطب بر نخل خشکیده (کرامتی از امام حسن علیه السلام)

امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه علیه در یکى از سفرهاى خود براى حجّ عمره ، بعضى از افرادى که معتقد به امامت «زبیر» بودند؛ حضرت را همراهى مى کردند.
پس کاروانیان در مسیر راه خود، در محلّى جهت استراحت فرود آمدند؛ و در آن مکان درخت خرماى خشکیده اى وجود داشت که در اثر بى آبى و تشنگى خشک شده بود.
حضرت کنار آن درخت خرما رفتند و نشستند ، در این اثنا یکى از افراد کاروان به آن حضرت نزدیک حضرت شد؛ و کنار ایشان نشست .
بعد از آن که مقدارى استراحت کردند، آن شخص که معتقد به امامت زبیر بود سر خود را بالا کرد و پس از نگاهى به شاخه هاى خشکیده نخل ، گفت : اى کاش این نخل رطب مى داشت ؛ و مقدارى از آن را میل مى کردیم .
امام حسن مجتبى علیه السلام فرمودند: آیا اشتها و علاقه به آن دارى؟
آن شخص زبیرى گفت: آرى ، پس حضرت دست هاى مبارک خود را به سوى آسمان بلند کردند و دعائى را زمزمه نمودند.
ناگهان در یک چشم به هم زدن ، نخل خشکیده ؛ سبز و شاداب گردید و در همان حال رطب هاى بسیارى بر آن روئید.
در همین موقع ساربانى که همراه قافله بود و کاروانیان از او شتر کرایه کرده بودند، هنگامى که این کرامت و معجزه را دید، در کمال حیرت و تعجّب گفت: این سحر و جادوى عجیبى است !!
امام علیه السلام فرمود: خیر، چنین نیست ؛ بلکه دعاى فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله است که مستجاب گردید.
و سپس افراد کاروانى که همراه حضرت بودند، همگى از آن خرماهاى تازه خوردند.
و آن درخت تا مدّت ها سبز و خرّم بود و مردمان رهگذر از خرماهاى آن استفاده مى کردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری

کدام بدهی آسان تر است؟ بدهی به بقال یا بدهی به ...

در شهر «واسط» (بین کوفه و بصره) چند نفر پارسا از بقالى نسیه برده بودند و مبلغى بدهکار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست که بدهکارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى کرد و با سخنان درشت ، حق خود را مطالبه مى نمود، آنها از خشونتهاى بقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهیدستى چاره اى جز صبر و تحمل نداشتند.
در این میان ، صاحبدلى گفت : «وعده دادن نفس به غذا آسانتر از وعده دادن پول به بقال است ».
(یعنى به شکم خود در مورد غذا وعده امروز و فردا بده ، و خود را بدهکار بقال ننما، که وعده به شکم آسان است و وعده به بقال سخت مى باشد.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری

چگونه باید شیطان لعین را ضعیف و رنجور کرد؟

روزی شیطان لعنت الله علیه در گوشه مسجد الحرام ایستاده بود. حضرت رسول صلی الله علیه و آله هم سرگرم طواف خانه کعبه بودند. وقتی آن حضرت از طواف فارغ شد، دیدند ابلیس (لاعنت الله علیه) ضعیف و نزار و رنگ پریده ، کناری ایستاده است ، فرمودند :ای ملعون ! تو را چه می شود که چنین ضعیف و رنجوری ؟! 
گفت : ازدست امت تو به جان آمده وگداخته شدم . 
فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده اند؟ 
گفت : یا رسول الله ! چند خصلت نیکو در ایشان است ، من هر چه تلاش ‍ می کنم این خوی را از ایشان بگریم نمی توانم . 
فرمودند: آن خصلت ها که تو را ناراحت کرده کدامند؟

گفت : اول این که ، هرگاه به یک دیگر می رسند سلام می کنند، و سلام یکی از نام های خداوند است . پس هر که سلام کند حق تعالی او را از هر بلا و رنجی دور می کند. و هر که جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او می گرداند. 

دوم این که ، وقتی با هم ملاقات کنند به هم دست می دهند. و آن را چندان ثواب است که هنوز دست از یک دیگر برنداشته حق تعالی هر دو را رحمت می کند. 

سوم ، وقت غذا خوردن و شروع کارها بسم الله می گویند و مرا از خوردن آن طعام و شرکت در آن دور می کنند. 

چهارم ، هر وقت سخن می گویند: ان شاءالله بر زبان می آورند و به قضای خداوند راضی می شوند و من نمی توانم کار آنها را از هم بپاشم ، آنان رنج و رحمت مرا ضایع می کنند.

پنجم ، از صبح تا شام تلاش می کنم تا اینان را به معصیت بکشانم . باز چون شام می شود، توبه می کنند و زحمات مرا از بین می برند و خداوند به این وسیله گناهان آنان را می آمرزد. 

ششم ، از همه این ها مهم تر این است که وقتی نام تو را می شنوند با صدای بلند صلوات می فرستند و من چون صواب صلوات را می دانم ، از ناراحتی فرار می کنم ؛ زیرا طاقت دیدن ثواب آن را ندارم . 

هفتم : ایشان وقتی اهل بیت تو را می بینند، به ایشان مهر می ورزند و این بهترین اعمال است . 

پس حضرت روی به اصحاب کرده و فرمودند: هر کس ‍ یکی از این خصلت ها را داشته باشد از اهل 
بهشت است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری

پای بزرگ، قلبی بزرگتر

 هوا نابهنگام گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود .

در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره 44 خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.

مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ،
 اما مهم تر از همه ، قلب بزرگی داشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری

برنده

کنیث در دوره ی اول دبیرستان درس می خواند و از اینکه قرار بود در یکی از مسابقات انتخابی المپیک شرکت جوید، شور و حال و هیجان خاصی داشت. پدرو مادر او در روز مسابقه گوش به زنگ و امیدوار در جایگاه تماشاچیان نشسته بودند که کنیث بهتر از دیگران دوید و نخستین مسابقه را برد. او از دریافت جایزه  و از ابراز احساسات جماعت حاضر در ورزشگاه سر از پا نمی شناخت.
دومین مسابقه آغاز شد و کنیث شروع به دویدن کرد. کمی مانده به خط پایان، یعنی درست لحظه ای که کنیث می توانست  برای بار دوم برنده شود، از حرکت باز ایستاد و از مسیر مسابقه خارج شد. پدرو مادرش به نرمی از او پرسیدند: « چرا این کار را کردی، کنیث؟ اگر ادامه می دادی دومین مسابقه را هم برده بودی.»
کنیث معصومانه پاسخ داد: « درسته، مادر، اما من یکی از جایزه ها را برده بودم، در صورتی که بیلی هنوز صاحب جایزه ای نشده بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری

در سختی چه کسی زنده می ماند؟

دو نفر از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، یکى از آنها ضعیف بود و هر دو شب ، یکبار غذا مى خورد، دیگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در کنار شهرى به اتهام اینکه جاسوسى دشمن هستند، دستگیر شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد که جاسوس ‍ نیستند و بى گناهند. در را گشودند، دیدند قوى مرده ، ولى ضعیف زنده مانده است ، مردم در این مورد تعجب نمودند که چرا قوى مرده است ؟!
طبیب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعیف مى مرد باعث تعجب بود، زیرا مرگ قوى از این رو بود که پرخور بود، و در این چهارده روز، طاقت بى غذایى نیاورد و مرد، ولى آن ضعیف کم خور بود، مطابق عادت خود صبر کرد و سلامت ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری

مسجد در انتظار بلال حبشی

یامبر صلى الله علیه وآله با مسلمانان در مسجد بودند و هنگام نماز بود، ولى در آن روز بلال حبشى در مسجد دیده نمى شود، تا اذان بگوید، همه منتظر آمدن او بودند، سرانجام بلال - با مقدارى ، تاءخیر - به مسجد آمد.
پیامبر صلى الله علیه وآله به او فرمود: چرا دیر آمدى ؟!.
بلال گفت : به سوى مسجد مى آمدم ، از کنار در خانه حضرت زهرا علیها السلام عبور کردم ، دیدم فاطمه زهرا علیها السلام پسرش حسن علیه السلام را (که کودک بود) به زمین گذاشته ، و کودک گریه مى کرد، و خود حضرت زهرا علیها السلام مشغول دستاس (آسیا کردن گندم یا جو) بودند.
به آن حضرت عرض کردم : یکى از این دو کار را به عهده من بگذارید، هر کدام را که دوست دارید ، یا نگهدارى کودک را و یا دستاس را؟
فرمودند: من نسبت به پسرم ، مهرابانتر هستم .
ایشان به نگهدارى کودک پرداخت و من به دستاس و آسیا کردن مشغول شدم ، و همین باعث دیر آمدن من به مسجد شد.
رسول اکرم صلى الله علیه وآله براى بلال دعا کرد و فرمود: رحمتها رحمک الله.
نسبت به فاطمه علیها السلام مهربانى کردى ، خداوند به تو مهربانى کند. (به فاطمه سلام الله علیها ترحم کردی خدا به تو ترحم کند).

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری

شکارچی....

مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
 کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری

زاهد و مرد مسافر

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید .آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :« آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ »

زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم .به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ارشام نامداری